جابجا شدم

  به روز شدم بیاین اینجا

هنر

آوار غروب بر بالهای چیده ی کبوتر

روی دیوار

گربه تیز چنگ ونیم خیز

طوفان ترس

گلو می فشارد

روی فاجعه

پرده ی سیاه

لیک تا بامداد بیش نمی ماند پرده

حاشا ز قتلی که شب بر آن بگذرد

گربه به صحنه بر میگردد و درمانده میماند

 


افغان

فغان

فغان

من افغانم

افغانستان

شیوا را به توپ می بندند بودا را به صلیب

طالبان می مویند

بر بالش پرنیان

مرگ گور است و گهواره

مرگ را و ما را


پرنیان

نرم و آرام می نشینی

پر

معلق می مانی با نفس 



تلفن

گاه دل پرسه میزند همین نزدیکی

زنگ می زند به حافظه

دنبال بهانه می گردد

 دل تنگ



برگ

گهواره بوی خون دارد

مرگ روی پل عابر راهگیری می کند

چراغها خاموش

بهار بی باران

ماه پشت ابر می تابد

کودک گریه اش را به صوت می نوازد

گربه چشمانش را با پشت دست می لیسد

در حضور سگ

سنگ روی سنگ لیز می خورد غلت میزند

 غبار گلو را می آزارد

سرفه آنقدر کوتاه است که گوش نمی بیند

بطری ها ردیف شده اند

آب غوره ها رنگ باخته اند

گیاه به گناه رویش معترف است


سر نگهدار

شب خواب دیده بود که من می میرم

لب بسته مانده بود که بگوید یا نه؟

مرگ ناگریزش کرد که بگوی

بگوید که فردا می میری

 گفتم نگو

 نگو

 که می میری فردا

گفت و مرد و ....

 

من زنده ام و زنده

باز و دراز

باران  چمنها را تازه می کند

خونها را می شوید

کبک ها یادشان میرود

 که

 که کلاغ نیستند

صبح

 اما همچنان صبح است

 مگرنه خروس؟

زمان که پیش و پس ندارد  به بانگ الاغ

دارد دوست الاغ من؟

مفتخرم که برنده اسکار شدی  سیلویا سالوانتورا

نه که ندارد

جاده باز است و دراز

بتاز بتاز بتاز


 

لا

دستها رو به خورشید

 خورشید پشت به غروب ابدی می تابد مدام

مرگ گهواره را می گسترد

گهواره به دیوار می خورد

 مرگ سر شکسته

 ناله می کند

تسلیم تسلیم

 گههواره می لنگد می لولد

کودک می گرید

مردم مویه می کنند

عر عر می کند الاغ

کودک به خاک میرود لابلای لا اله الا الله

روشنایی تاریک

شب ما سحرگاهان پایان نمی گیرد

بیایید بنگرید

آنگاه که سپیده پرده بر می گیرد

بیایید بنگرید

برآمدن خورشید را

دژم

بر دنیایی سوخته

خروس صبح را گلو بریده اند

صیاد ستارگان کاکلی را کشته است

در پرواز به ضربه های پیاپی تیر

گروگانی مشت و دست بسته

درمانده

شلیک ها را می شمارد

بلبل خاموش گشته است

برای ابد

نفس تنگ آمده شرم آلود

از بی شمار دیدن مرغان شب شکار

در کار پاره پاره کردن هم

درخت شاخسار مرغان خویش را از دست داده است

پس برانید این روششنایی را

خاموش گردانید چراغ زندگیمان

هوا از ریه هامان بزدایید

گرسنگی از اندرونمان

آنگاهکه روز به تجاوز بر درهامان می آید

جنازه هایی زیباییم ما

جنازه هایی پاک و صیقل یافته

که آرزومند آنید

موزه

در حافظه ی من نیز

هستند پس مانده های موم

چهره هایی که ذوب می شوند

موزه ای همه از کابوس

از غبار و از گچ

بی هیچ گردگیر نمناکی

تا دوده از آن بر گیرم


118

تکیه داده ، موریانه زده

به این ستون نیمه استوار.

دوست می داشتم که دیگر آزاد نکنم

جز حرفهایی که بام ها بپراکنند

زیرا حتی بام گالی پوش نیز بدجوری سنگینی می کند

اگر جدای تان کند از کندوی شبانه.

حرف هایی

مشابه رفتار گل ها، آبی یا سرخ

مشابه عطرشان.

دیگر میلی به هزارتوها ندارم

نه حتی به دروازه ها

درست دیرکی در زاویه

وبغلی از هوا

پاها رها، جان رها

آزاد، دست ها و نگاه ها

پس سوگ شبانه

از آن زیرها آغاز شد.

لف

پلنگی و لنگی و لنگی  ملنگ          نهنگی و هنگی  نهنگی پلنگ

پری روی روی پری  روی روی            لب جو جوی لب جوی و روی


لحاف

گل دست بینا به از روی گوش    نیاید دمادم ز اندر خروش

شب سگ سرای سپند روان      نگیرد به دندان خر بی امان

کلاهی که کفش حماری برد      چراغش کجا در هوا می چرد

   سیاهی که سندان سردابه بود           زکنجد برآرد غبار درود     

مدیری که دیری دری دلش              زلوله درآمد تب پر گلش

فرا روی بطری هوا ازقضا             پدید آمد از سنگ اسب فضا

کریمی که کرمش نمک می کشید        تن تندر از آسمان می پرید

زهد فون فتادند و شک بر دمید         ز طبل تهی تنبلی می طپید

چو ماهی که دستش  ز پنچرتهی        به خشت اندرون قبر سرو سهی

سرنگ سعادت لب دیو مرد            بخاری زمستان به اشتر سپرد

چو میخ از  دل گل برآسود زود      به سیدی سیاهی  سروری وجود

زکفش خدنگ عاشقی رفته بود        شب آتش به دندان و خر غرق دود

کف پشت گیتی پر از جوش ریگ          مدادی بر آمد به گیتی که دیگ

مربای مرگی گرازی گریز             سر سوزن و شیشه ها در ستیز

تن تابناک ترنم کلاه               به تنگ آمد از کشمش روسیاه

نگاری که گاری شکاری کند          نباید به خنجر بخندد شماری کند

چراغی به راغی که داغ است دار              نماید دل بیدمشک از یسار

نطنزی به طنزی طراز تموز              شکافد  ز گیتی لحافی بدوز

ریاضی

توله سگ ضربدر عرض سگ مساویست با مساحت سگ .فهمیدی؟



وطن

بیا بیا نگار من

1- به خودت نگیر

2-نیومدی هم نیومدی

3-نمی شناسمت

4- هیپوفیزی؟


5-چی چی فیزی؟

تالاموسی؟

برو دیگه نمیخوامت.

چه بی ادب

اینم شد دلیل؟

ترانه های امروز چه بی ادبانه و بی مسمایند

کاشکییکی به ترانه می اندیشید

متاسفم

وطن یعنی همین